فرد صابری- جهان از دو سو به محاصرهی کمونیستها و اسلامگرایان درآمده است. از طرفی کمونیستهای چینی و از طرف دیگر کمونیستهای کراواتی در کنار اسلامگرایان سالهاست بر سیاست جهانی خیمه زدهاند.
بعد از غالب شدن اسلامگرایان در سال ۱۹۷۹ و روی کار آمدن رژیم جمهوری اسلامی به رهبری خمینی، برژنف و بعد آندروپوف مکررا تاکید میکردند، اتحاد جمایرشوروی حاضر است در اسلام غوطهور شود در صورتیکه گروههای کمونسیت در کشورهای اسلامی منزلتشان حفظ و بیرون از مرزهای خود نیز در جهت منافع سیاسی و اقتصادی همکاریهای لازم را داشته باشند.
بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و سقوط کمونیسم یکی پس از دیگری مرزهای شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق باز شد و اکثر کمونیستهای پنهان به کشورهای غربی سرازیر شدند و تا قارهی آمریکا- بدون هیچ کنترلی بر سیل جمعیت آنها- به پیش رفتند.
کارکشتههای کمونیست نه اینکه افکار ورشکسته و تهیِ کمونیستی خود را به دور انداخته باشند بلکه با شکل و شمایلِ جدید و کسب سرمایه در دل امپریالیسم با کراوات و لباس شیک به ترویج همون افکار ساقط شدهی استالینیستی در کشورهای غربی مشغول به کار و یارگیری شدند. آنان حتی اسلامگرایان را با خود همراه کرده و همدوش یکدیگر در مراکز قدرت و انستیتوهای مهم کشورهای مختلف غربی به کار و تلاش مشغول شدند.
در همین مسیر کمونیستهای پناهنده به غرب، تینکتانکها (اتاقهای فکر) و مراکز مختلفی در کشورهای اروپایی و امریکا و کانادا بر پا کردند. یکی از استراتژیهای مهم این گروه ناشناخته، ترویج افکار کمونیستی- استالینیستی در رسانههای دولتی و غیردولتیِ جوامع غربی متمدن بوده چنانچه حتی منتقد را بر نمیتابند.
مهمترین تلاش رفقای ضدخلق چنین بود که با نفوذ کلان خود افکار جامعه را علیه تمدن و دموکراسی لیبرال غربی تحریک کرده و آن را وارونه جلوه دهند. از نمونههای بارز این بداندیشی را میتوان در ایجاد هرج و مرج –آنارشی- جوامع متمدن غربی در ماهای گذشته به وضوح دید که به پایین کشیدن مجسمههای تاریخی و فرهنگی، حمله و آتش زدن پرچم، غارت مغازهها و تخریب اماکن عمومی دست زدند.
حیرتآورست که ایدئولوژی مخربِ کمونیستی- اسلامیستی چنان هر روز نمایان میشود که حتی منتقدان خود را که افکار متمدن لیبرال دمکراسی یا کنسرواتیو دارند برنمیتابند و با غوغاسالاری علیه آنان در جهت خاموش کردنشان از هیچ تلاشی دریغ نمیکنند. نمونهی بارز این امر چپهای سوسیالیست در بدنهی مراکز قدرت سیاسی بعضی از کشورهای اروپایی هستند که حاضر به احترام گذاشتن به دموکراسی و آزادی بیان نیستند.
در نوزدهم ژوئن سال جاری، پارلمان اروپا به دنبال مرگ جورج فلوید سیاست ایالات متحده را به نژادپرستی محکوم کرد. این قطعنامه مستلزم آن بود که ایالات متحده به تاریخ «نژادپرستی ساختاری» خود پایان دهد. این قطعنامه نشان داد که اروپا به سرعت از نظم جهانی که آمریکا پس از جنگ جهانی دوم ایجاد کرده جدا میشود.
در جنگ جهانی دوم ایالات متحده با همکاری انگلیس آلمان نازی را شکست داد و اروپا را با پول مالیاتدهندگان آمریکایی از طریق برنامهی «مارشال» بازسازی کرد. پس از جنگ، ایالات متحده به مدت چهل سال تا سقوط دیوار برلین از اروپای غربی در برابر تجاوز شوروی دفاع کرد.
ایالات متحده بود که اروپا را به مهمترین شریک تجاری و متحد خود تبدیل کرد و در عین حال همچنین با ایجاد نهادهای بینالمللی که توسط مالیاتدهندگان آمریکایی تأمین مینمود، نظم، ثبات و صلح جهانی را از جمله در اروپا برقرار کرد.
با اقدامات اخیر اتحادیه اروپا به نظر میرسد که همهی این موارد توسط این اتحادیه فراموش شده و به دنبال ایدههای جدید برای باور به آنها پس از شکستهای کامل تاریخیِ نازیسم، فاشیسم و کمونیسم است.
امروز اتحادیه اروپا یک مأموریت جدید پیدا کرده است. ایجاد یک اروپای فدرال با لگوی مبارزه با تغییرات آب و هوایی به عنوان مهمترین هدف فعلی آن. قبل از تغییر اوضاع، ایدهی این اتحادیه ایجاد یک بازار و ارز مشترک همراه با یک بانک مرکزی بود.
با این تفاصیل مهم نیست اتحادیه اروپا چه اهدافی را دنبال کرده و چه میخواهد اما، به نظر میرسد راه حل آن به همین منوال به جلو میرود تا قدرت متمرکزتر با تضعیف دولتهای اروپایی، رسوم و فرهنگهای مختلف اروپایی در هم ادغام گردد.
از سوی دیگر اعتقاد به آزادی و استقلال دولتی بنیاد اصلی ایالات متحده است. تصمیم اتحادیه اروپا در محکوم کردن آمریکا هیچ ارتباطی با نژادپرستی نداشته ولی ارتباط بسیاری با تردید اروپا در قبال آرمانهای بنیانگذاران آمریکا دارد.
آغازگر قطعنامهی اتحادیه اروپا حزب سبز سوئد است. در انتخابات پارلمانی سوئد در سال ۲۰۱۰ حزب سبز سکوی انتخاباتی را به همراه چپها و سوسیال دموکراتها به اشتراک گذاشت و خواستار عقبنشینی ایالات متحده از همه پایگاههای نظامیاش در سراسر جهان شد. این تفاوت دیدگاه اکنون از سوی سوئد گسترش یافته و قدرتمندترین نهاد سیاسی اروپا را آلوده هم کرده است در حالی که تلاش و نقش موثر ایالات متحده در دفاع از دموکراسی در قرون بیست و بیست و یکم کاملا هویدا است.
در همین راستا باید اضافه کرد این «قدرت هوشمند» اروپا نبود که دولت جمهوری اسلامی را تحریم کرد و با اسلامیستها جنگید و آنها را شکست داد بلکه شجاعت اخلاقی آمریکا بوده که با آمادگی و توانایی انجام آن تقریباً به تنهایی همراه بود. اروپا به هیچ وجه کمکی نکرد و حتی شجاعت اخلاقی با تهدید فزایندهی چین را نیز نداشته است. اتحادیهی اروپا نشان داد که به رهبری آمریکا علاقه ندارد و فقط با حمایت مالی آمریکا برای جاهطلبیهای خود استفاده مینماید.
امروز ایالات متحده برای رویارویی با اتحاد شوم اسلامونیستیها، نیاز به رهبری قدرتمند دارد. رهبری که بتواند تصویر بزرگی را که اتحادیهی اروپا و سایر نهادهای بینالمللی نادیده گرفتهاند، ببیند.
به نظر میرسد حزب دموکرات در آمریکا به همان شکلی که اروپا عمل مینماید تحت نفوذ لابیِ همان ارتجاع سرخ و سیاه، نگاه چپگرایانه داشته و قادر نیست ارزشهای دموکراسی آمریکایی را جامهی عمل بپوشاند. به همین دلیل است که رئیس جمهوری کنونی آمریکا معتقد است باید این کشور را نجات داد و بر پایهی آرمانهای عالی و ارزشمداری که پدران بنیانگذار ایالات متحده بنا نهادهاند، اداره شود. نوع رهبری که آمریکا به آن احتیاج دارد، آمریکایی است که اعتماد به نفس داشته و سیاستهای مبتنی بر ارزشهای بشری را اجرا کند.
تعویض سیاست دنیا و نظم جهانی جدید، کمونیستها- اسلامیستها را آشفته کرده و آنها برای اینکه سیاستهای دنیا به سوی ارزشمداری نرود تمام تلاش خودشان را علیه نظم جهانی جدید انجام میدهند و کوتاهی سیاستمداران- لیبرال دموکراتها و کنسرواتیوها- در راستای ایجاد یک دیالوگ باعث میشود دنیا توسط اتحاد چپ-اسلامیستها بلعیده و آرامش ملتها ساقط گردد.
مدلی که ورشکستگان چین و روسیه با همراهی اسلامیستها در پیش گرفتهاند یک زنگ خطر برای کشورهای اروپایی است. آنها از طریق سرمایهگذاری هدفمند، در صدد استعمار و به انقراض کشیدن تاریخ و فرهنگ کشورها هستند که، در آخرین مورد ایران را تحت عنوان یک توافقنامهی مخفی، نشانه رفتهاند.
این هشدار جدی است. اروپا و آمریکا باید به همکاری و یک گفتمان معقولانه ادامه دهند تا از یک فاجعهی جهانی دیگر جلوگیری نمایند و اجازه ندهند دنیا به میز پینگپنگ اسلامونیستها یا همان اسلامگرایان و کمونیستها مبدل گردد.