- لنینیسم در درازای عمر خود، استبداد الیت حزبی را جایگزین دمکراسی کرد و جامعه زیر سلطه نظامی توتالیتر به رکود معنوی و مادی دچار گردید.
- در نظریه فاشیسم همه چیز در دولت خلاصه میشود. اهمیت ویژه دولت در این ایدئولوژی به زبان فلسفی چنین بیان گردیده است: دولت «اراده جهانروای انسان در هستی تاریخی است» و یا «همه چیز در دولت است، هر امر انسانی یا روحانی بیرون از دولت ارزش ناچیزی دارد». مطابق این نظریهها دولت جای همه چیز را میگیرد و احزاب سیاسی، سازمانهای مدنی، سندیکاها و طبقات اجتماعی نهادهایی غیرضرور و بیارزش به حساب میآیند.
- هیتلر در «نبرد من» بارها دمکراسی را مورد انتقاد قرار میدهد و در عوض شیفته کیش شخصیت است. ناسیونال سوسیالیسم بنا بر «تفکرات اکثریت برپا نمیشود، بلکه بر اساس شخصیت بنا میگردد. به عقیده هیتلر شیوه اداره دولت مانند شیوه فرماندهی در ارتش است: «هر فرد مسول نسبت به پاییندست اتوریته دارد و نسبت به بالادست موظف است».
- اسلامیسم یک ویژگی منحصر به فرد دارد که در سه ایدئولوژی دیگر وجود ندارد. این ویژگی در نوع آرمانگرایی است که اسلامیسم در پی تحقق آنست. سه ایسم همزاد اسلامیسم از قدرت توتالیتاریسم برای تخریب جامعه موجود سود میجستند بدون آنکه واقعا بدانند چه چیزی را میخواهند جایگزین آن کنند. اما اسلامیسم آرمان روشنی دارد و میداند که بر روی خرابههای تمدن موجود، میخواهد دنیای اسلامی بیافریند.
- اما چه قتل موسولینی با گلوله و چه خودکشی هیتلر و چه جسد مومیایی لنین و چه خمینی در قبر مجللاش، همگی به قعر تاریک تاریخ و ننگ ابدی سرازیر شدهاند.
احمد تاجالدینی – سده گذشته (سده بیستم) در هماوردی دو نگاه متفاوت به زندگی، جهان، جامعه و فرد، سپری گردید. حاصل این هماوردیها به تغییراتی بزرگ در سالهای پایانی سده بیستم انجامید. این دو نگاه به صورت دو گونه ایدئولوژی خود را سازمان داد: یکی لیبرالیسم و دیگری ایدئولوژیهایی که نظامهای توتالیتر (تمامیتگرا) از آن برآمد کردند: کمونیسم، فاشیسم، نازیسم و اسلامیسم.
کمونیسم
ولادیمیر ایلیچ لنین نظریه کمونیسم کارل مارکس را که با انگیزه ارتقاء خودآگاهی طبقه کارگر سده ۱۹ تدوین شده بود، به ایدئولوژی سیاسی حزب واحد طبقه کارگر مبدل کرد. لنین تنوع دیدگاه در طبقه کارگر را مردود دانست و تسلط حزبی متشکل از گروهی اندک از مارکسیستها را برای استقرار دیکتاتور طبقه کارگر کافی شمرد.
الیتگرایی لنین نتیجهاش ایجاد تفرقه در جنبش طبقه کارگر و رویگردانی از مبارزه دمکراتیک در جامعه متکثر سیاسی و فرصتطلبی در کسب قدرت در جامعه بحرانزده روسیه پس از انقلاب فوریه بود. انقلاب اکتبر در ماهیت خود کودتای حزب لنینیستی بلشویک (اکثریت) علیه انقلاب دمکراتیک فوریه بود. نام حزب سوسیال دمکرات روسیه پس از کسب قدرت به حزب کمونیست تغییر یافت تا نام حزب با سیاستهای توتالیتاریستی حزب بلشویک منطبق گردد. این تغییر نام بیانگر آن بود که از نام سوسیال دمکراسی برای عوامفریبی سوء استفاده شده است.
لنینیسم در درازای عمر خود، استبداد الیت حزبی را جایگزین دمکراسی کرد و جامعه زیر سلطه نظامی توتالیتر به رکود معنوی و مادی دچار گردید.
فاشیسم
فاشیسم ایدئولوژی جنبشی است مبتنی بر توتالیتاریسم، نژادگرا و ناسیونالیسم افراطی در ایتالیا در سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۳ . این ایدئولوژی با نام بنیتو موسولینی (Benito Mussolini) پیوند خورده است. موسولینی سیر زندگی سیاسیاش را در جوانی و پیش از جنگ اول جهانی با سوسیالیسم آغاز کرد و سپس به مبارزات سندیکایی دلبستگی یافت.
بحرانهای اجتماعی و تزلزلهای سیاسی پس از جنگ، توجه موسولینی را به گذشتههای دور و به دوران عظمت رم باستان جلب کرد. نظریه فاشیسم موسولینی ترکیبی از مجموعه تجربیات سفر زندگی او است. شوق به جنبش درآوردن تودهها را از سندیکالیسم، انقلابیگری را از سوسیالیسم، عظمتطلبی و کاربرد خشونت و زور در دولت را از باستانگرایی رم وام گرفت و آنها را درهم آمیخت و فاشیسم را به عنوان یک ایدئولوژی ارائه کرد.
فاشیسم واژهای ایتالیایی است که از واژه لاتین fascis مشتق شده. این واژه بیانگر نمادی است که حق دولتمردان رم باستان برای مجازات کردن را به رسمیت میشناسد. آرمانهای این ایدئولوژی را موسولینی خودش در نوشتهای بنام «دکترین فاشیسم» بیا ن کرده است. مطابق این نوشته، فاشیسم یک نظریه کلکتیویست (جمعباور) است. او مینویسد: «سده ۱۹ سده سلطه لیبرالیسم و ایندیویدوئوالیسم (فردباوری) بود و سده بیستم برعکس سده کلکتیویسم خواهد بود». وی میافزاید سده بیستم همچنین سده فاشیسم است.
در نظریه فاشیسم همه چیز در دولت خلاصه میشود. اهمیت ویژه دولت در این ایدئولوژی به زبان فلسفی چنین بیان گردیده است: دولت «اراده جهانروای انسان در هستی تاریخی است» و یا «همه چیز در دولت است، هر امر انسانی یا روحانی بیرون از دولت ارزش ناچیزی دارد». مطابق این نظریهها دولت جای همه چیز را میگیرد و احزاب سیاسی، سازمانهای مدنی، سندیکاها و طبقات اجتماعی نهادهایی غیرضرور و بیارزش به حساب میآیند.
از نگاه یک فاشیست، دولت مطلق است و بقیه چیزها نسبی. واژههای انقلاب و انقلابی در فاشیسم واژههای ارجمندی هستند. موسولینی مینویسد: «دولت توتالیتر ِ فاشیسم کاملا چیزی غیر از دولتهای خودکامه پیشین در سدههای میانه است» و یا دولت فاشیستی با دولتهای مطلقه در پیش و پس از انقلاب فرانسه فرق دارد.
به گفته موسولینی، دولت فاشیستی دولتی است که میلیونها نفر آن را تایید میکنند و حاضر به خدمتگزاری آن هستند. جنتیله (Gentile) از نظریهپردازان فاشیسم، دمکراسی را یک کلاهبرداری ناب توصیف میکند و میگوید در دمکراسی به عنوان یک سیستم «ملت» به «اکثریت» تقلیل پیدا میکند.
نظریهپردازان فاشیست به نیروهای پشت پرده و گردانندگان پنهان در سیاست باور دارند و آن را تبلیغ میکنند. به باور آنها دمکراسی این احساس را القاء میکند که مردم دولت را اداره میکنند. اما در واقعیت، قضیه برعکس است. قدرت واقعی در جاهای دیگری است، در نزد « دیگران و شاید در نزد نیروهای پنهان و بیمسئولیت».
فاشیستها از این «نیروی پنهان» نام نمیبرند اما کاندیدای مطرح آنها فراماسونها هستند. موسولینی در یاداشتی مینویسد که فاشیسم از ابتدا علیه دکترینهای لیبرال، دمکراتیک، سوسیالیستی و فراماسونری مبارزه کرده است. موسولینی در نقد دمکراسی میگوید: دمکراسی رژیمی بدون پادشاه است، اما در عوض چندین پادشاه دارد؛ بسیاری از این پادشاهانِ دمکراسی بسیار خودکامهتر و خشنتر از برخی پادشاهان خودکامهاند.
برنتهاگتوت (Bernt Hagtvet) در کتاب «ایدئولوژیهای قرن»، عناصر فاشیسم را چنین بر میشمارد: «قدرت اراده، دولتِ توتالیتر، قدرت خشونت، افسانهسرایی درباره ملت، جامعه مشارکتی به عنوان رابط بین طبقات».
نازیسم
نازیسم یا ناسیونال سوسیالیسم، ایدئولوژی سیاسی است که بعد از جنگ اول جهانی در آلمان سر برآورد. مبانی این ایدئولوژی در کتاب « نبرد من» به وسیله آدولف هیتلر (۱۹۴۵-۱۸۸۹) بیان گردیده است. این کتاب در مدت هشت ماه که هیتلر به جرم دست داشتن در کودتایی در زندان بسر میبرد نوشته شد. کتاب در اصل در دو جلد در سالهای ۱۹۲۵ و ۱۹۲۴ انتشار یافت و نام اصلی کتاب «چهار سال و نیم مبارزه علیه دروغ، حماقت و نامردی» است. ناشر این نام را مناسب ندید و کتاب را با نام «نبرد من» انتشار داد.
پیامدهای شکست آلمان در جنگ اول جهانی، موج عظیم بیکاری و وضع بد اقتصادی، جامعه را مستعد پذیرش نظریههای افراطی راست و چپ کرده بود. هیتلر در «نبرد من» راه علاجِ «دروغ، حماقت و نامردی» را استقرار نظام توتالیتاریست و یکپارچه کردن همه اجزای دولت معرفی میکرد. کتاب «نبرد من» در آن فضای ملتهب، فروش خوبی داشت و پس از آنکه هیتلر و حزب نازی به قدرت رسیدند خواندن آن فریضهای شد برای فهم افکار بزرگ «پیشوا».
نظریههای هیتلر از عناصری درست شدهاند که بتوانند یک دولت توتالیتر را بجای جمهوری دمکراتیک وایمار بنشاند. برجسته شدن مسائل نژادی در اندیشه هیتلر با هدف پیدا کردن راهی برای همبستگی خدشهناپذیر صورت گرفت. به باور هیتلر نژاد آلمانی مهمترین عامل همبستگی است که میتواند آلمان را دوباره زنده کند. او یهودیان را از نژادی دیگر و مخل همبستگی ملت میدانست. او بین فرهنگ و نژاد رابطهای مستقیم میدید و فرهنگ برتر را محصول نژاد برتر میدانست. او میگفت: «دولت به خودی خود هدف نیست، وسیله است».
به عقیده هیتلر برتری فرهنگ انسانی «به دلیل کارکرد خوب او نیست بلکه به جهت همبستگی نژادی است» (ص۳۲۵ «نبرد من»). او میگفت که هدف دولت ایدهآل بایستی آن باشد که «عوامل اصیل نژادی را که توانایی آفرینش فرهنگ برای حیات والای انسان دارند حفاظت کند و به آن زیبایی و ارزشمندی دهد». هیتلر به نظریه مارکس درباره دولت میتاخت و میگفت: «کارل مارکس به حد افراطی نظرات دیوانهوار درباره ماهیت و هدف دولت بیان کرده است». هیتلر درباره رهبری دولت نظرات روشن و صریحی در «نبرد من» عنوان کرده است. او در اداره دولت همانقدر که به تودهها و روش دمکراتیک بیباور است، سخت به حکومت نخبگان و الیت باورمند است: « در جهانبینی ناسیونال سوسیالیسم نیازی به تفکرات تودهای دمکراتیک نیست. تلاش بر آن است که بهترین مغزها رهبری را به دست گیرند و بالاتریت قدرت را در دست داشته باشند».
هیتلر در «نبرد من» بارها دمکراسی را مورد انتقاد قرار میدهد و در عوض شیفته کیش شخصیت است. ناسیونال سوسیالیسم بنا بر «تفکرات اکثریت برپا نمیشود، بلکه بر اساس شخصیت بنا میگردد. به عقیده هیتلر شیوه اداره دولت مانند شیوه فرماندهی در ارتش است: «هر فرد مسول نسبت به پاییندست اتوریته دارد و نسبت به بالادست موظف است».
در جهانبینی هیتلر انقلاب و انقلابیگری جای مهمی دارد. وی میگفت در انقلابی بودن ناسیونال سوسیالیسم کسی نباید تردید به خود راه بدهد. اما هیتلر مشخص نمیکرد جامعهای که با انقلابیگری ویران میشود چگونه باید ساخته شود. هیتلر از دمکراسی، لیبرالیسم و کمونیسم به شدت انتقاد میکرد. درباره اخلاق جنسی نیز نظرات صریحی داشت و درباره وضع عمومی جامعه از نظر جنسی معتقد بود: «تمامی زندگی عمومی ما شبیه شده است به زیستنگاه و نمایشگاهی برای جذابیتهای جنسی».
به این ترتیب مطابق با نظریه «پیشوا»، قوه قضاییه و قوه مجریه زیر کنترل کامل حزب نازی درآمد. مبارزه با کمونیسم در رأس سیاست داخلی و نیاز به « فضای حیاتی» در دستور سیاست خارجی قرار گرفت.
اسلامیسم
اسلام دینی است قدیمی با چهارده سده قدمت. اما اسلامیسم ایدئولوژی سیاسی جدیدی است که مانند سه ایدئولوژی نام برده شده در بالا پس از جنگ اول جهانی به وجود آمد. بطور معمول اسلامیستها بین دین و ایدئولوژی اسلامی تفاوت قائل نمیشوند. سخن آیتالله کاشانی شهرت دارد که گفته بود: «دین ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دین ماست!» سیاسی بودن دین و دینی بودن سیاست به اشکال مختلف به وسیله روحالله خمینی نیز بیان گردیده است. چنین ادعاهایی را نباید چندان جدی تلقی کرد.
اسلامیسم دکترین سیاسی جدیدی است برای استقرار دولت توتالیتر. دولت توتالیتر اسلامی در جهات اصلی کارکرد سیاسیاش با سه «ایسم» یاد شده در بالا نزدیکیهای زیاد دارد. هدف سیاسی اسلامیسم نابودی ناسیونالیسم، لیبرالیسم، سوسیالیسم و کمونیسم است. علاوه بر این اسلامیسم دشمن آشتیناپذیر دمکراسی و سکولاریسم نیز هست. همه اینها محصول تطور و تکامل اندیشه بشری و پدیدههای جدید دوران ما هستند. اسلامیسم پرچم ایدئولوژیک سیاست یا سیاستهایی است که برای نابودی دستاوردهای فکری و فرهنگی بشری در کشورهای اسلامی و غیراسلامی به اهتزاز درآمده است.
اسلامیسم یک ویژگی منحصر به فرد دارد که در سه ایدئولوژی دیگر وجود ندارد. این ویژگی در نوع آرمانگرایی است که اسلامیسم در پی تحقق آنست. سه ایسم همزاد اسلامیسم از قدرت توتالیتاریسم برای تخریب جامعه موجود سود میجستند بدون آنکه واقعا بدانند چه چیزی را میخواهند جایگزین آن کنند. اما اسلامیسم آرمان روشنی دارد و میداند که بر روی خرابههای تمدن موجود، میخواهد دنیای اسلامی بیافریند.
در این آرمانشهر همه چیز به عصر خلفای راشدین رجعت داده میشود و ارزشهای مغایر سیره انبیا و اولیا و امامان منسوخ و ممنوع میگردد.
دولت اسلامی از همه ابزار ویرانگر و پیشرفته سده ۲۱ بهره میگیرد تا جامعه مدرن هرچه سریعتر تخریب گردد و بر ویرانههای آن مدینهالنبی بر پا شود. سه ایسم دیگر ضدانسانی بودند اما داعیه بازگشت به عقب نداشتند. در دکترین اسلامیسم بازگشت به ۱۴۰۰ سال پیش هدف رسمی اعلام گردیده است.
از معلمان روستایی مصر تا خرقهپوش مزوّر حوزه قم
با برچیده شدن خلافت عثمانی در ۱۹۲۴ و استقرار دولت سکولار ترکیه، یک رشته جنبشهای اسلامی در متصرفات پیشین امپراتوری عثمانی شکل گرفت. یکی از این جنبشهای اسلامی «اخوانالمسلمین» در مصر بود. هدف «اخوانالمسمین» احیای خلافت اسلامی عثمانی نبود. هدف آنها ایجاد حکومت جهانی اسلام بود. بنیانگذار «اخوان المسین»، حسن بنّا (حسن البنا ۱۹۰۶-۱۹۴۹) و شش نفر از شاگردان او هستند. از نظریهپردازان معروف «اخوان المسمین» سید قطب (۱۹۶۶-۱۹۰۶) است.
آثار و فعالیتهای این دو اسلامگرا در ترویج بنیادگرایی اسلامی، ترور اسلامی و جهاد اسلامی نقش بزرگی داشت. در عین حال این افراد تفکرشان در بهرهگیری از اسلام به عنوان ابزاری در سیاست و آرمانگرایی اسلامی، به اندیشههای جمالالدین اسدآبادی (یا افغانی) مرتبط میگردد. کسروی درباره اندیشههای جمالالدین اسدآبادی میگوید: «چیزی که هست از کارهای سید جمالالدین در ایران، مصر و عثمانی نتیجه درستی به دست نیامده و شاگردانش در گفتگو از او راه گزافه پیمودهاند. سید به کار بزرگی برخاسته بود ولی راه آن را نمیشناخته. اگر بجای رفتن از این دربار به آن دربار به بیدار ساختن مردم و پیراستن اندیشه کوشیدی نتیجه بهتری رسیدی» (ص ۱۱ تاریخ مشروطه ایران).
منظومه فکری حسن البنا پس از دوره تحصیل در دانشسرای ابتدایی معلمی در مدرسهای شکل گرفت که موسس آن محمد عبده، شاگرد و همفکر جمالالدین اسدآبادی بود. در ضمن ایمان الظواهری از مشاوران اسامه بن لادن و یکی از رهبران القاعده از شاگردان برادر سید قطب است. سید قطب و حسن البنا چهار سال پس از خمینی (متولد ۱۹۰۲) به دنیا آمده بودند. طبیعی است که ملایان حوزه قم و از جمله بروجردی، کاشانی، شریعتمداری و خمینی ناظر تحولات فکری آنها بوده باشند.
گفته میشود که کتاب «حکومت اسلامی» خمینی برداشتی از تفکرات سید قطب بوده است. ثمره اینگونه نظریهپردازیهای بنیادگرایانه در نهایت منتهی به استقرار دولت اسلامی در ایران، حکومت اسلامی طالبان در افغانستان، و ایجاد داعش و دها گروه جهادی در سراسر کشورهای اسلامی گردید. این نظریهپردازان، سیاست را با ایدئولوژی و تفنگ پیوند زدند. ایدئولوژی اسلامی به ترور مشروعیت داد تا به سیاستهای آنان در ساقط کردن دولتهای سکولار مشروعیت بخشد. آنها در مبارزه ای خونین هم کشتند و هم کشته شدند.
حسن البنا پس از آنکه «اخوانالمسلمین» اقدام به ترور نخست وزیر مصر کرد، سال بعد خودش در خیابان ترور شد. سید قطب و تعدادی از همفکرانش نیز در ۱۹۶۶ به اتهام توطئه براندازی رژیم عبدالناصر در قاهره به دار آویخته شدند.
سید قطب آموزشهای دینی را در کودکی فرا گرفت و در نوجوانی در مدارسی که به شیوه انگلیسی ایجاد شده بود درس خواند و مانند حسن البنا در آموزش و پرورش مصر شغل معلمی داشت. با بورسیهای در سالهای ۱۹۵۰/۱۹۴۸ به آمریکا رفت. وی در دانشگاه کلرادو شمالی ساکن میشود، در آمریکا سیر و سیاحت میکند و از مراکز دانشگاهی از جمله استنفورد دیدن میکند. هنگام بازگشت به مصر در اروپا مدتی میماند و سپس به مصر باز میگردد. سوغات سفر او از غرب برای مصریان مجموعهای از افکار تجددستیز است. نگاه او به غرب تماما از چشمانداز سنت و احکام اسلامی است. غرب به ماتریالیسم، خشونت و ارتکاب گناه متهم میگردد. او حتا نشستن زنان و مردان مومن مسیحی در کنار هم در کلیسا برای عبادت را نیز بر نمیتابد و آن را التقاط میخواند. آزادیهای فردی و اجتماعی در آمریکا و غرب را به باد انتقاد میگیرد و درباره موسیقی جاز میگوید: آنرا درست کردهاند تا به نیازهای جنسی آنان پاسخ دهد! او هرگز ازدواج نکرد و باورش آن بود که قرآن مرد را بر زن مسلط کرده است. او از اینکه نتوانسته زنی از لحاظ اخلاقی پاک و محتاط پیدا کند، پوزش خواسته است!
اندیشههای بنیادگرای «اخوان المسلمین» خیلی سریع در دنیای اسلامی پراکنده شد. در میهن ما نیز بسیاری به اینگونه افکار آلوده شدند. این افکار در کشورهای مسلمان نشین سلاح موثری گردید برای مقابله با پیشرفت، ترقی و مدرنیسم. پس از جنگ اول و دوم جهانی بعضی از جناحهای سیاسی از موضع اسلامی در مبارزات ضداستعماری و جنبشهای آزادیبخش شرکت کردند. این جناحها پس از حصول پیروزی بلافاصله در مقابل جنبش دمکراتیک صفآرایی کرده و به نیروهایی سخت محافظهکار تبدیل گردیدند. از علتهای مستقر نشدن دمکراسی در کشورهای اسلامی که از بند استعمار رها شدند، عمدتا همین نیروهای ضددمکراسی بودهاند. رشد تمایلات کمونیستی در دوران جهان دوقطبی نیز مزید بر علت شده بود و کشورهای استعمارگر غربی برای آنکه اختیار به دست رقیب کمونیست نیفتد، در حمایت از این نیروهای ارتجاعی دریغ نمیکردند. حمایت اردوگاه کمونیسم از کمونیستها و پشتیبانی اردوگاه غرب از اسلامگرایان از موانع مهم استقرار دمکراسی در کشورهای کمتر توسعه یافته شد.
ظهور نخستین دولت اسلامی در دوران جدید در ایران
اسلام دینی قدیمیو متعلق به صدها سال پیش است. اما اسلامیسم یک ایدئولوژی سیاسی متعلق به دوران جدید است. اسلامیسم ایدئولوژی نیروهای اجتماعی واپسگرایی است که از ارزشهای تاریخی، فرهنگی و اخلاقی زمانهای سپری شده استفاده میکند تا با ارزشهای نو، مدرن و عام امروزی مقابله کند. در دوران ما دفاع اسلامیستها از ارزشهای قرون گذشته و تمرکز بر روی آنها یک سیاست و فریب تمامعیار است. هدف نهان در لفافه دین سیاسی، منافع مادی و تصرف قدرت سیاسی است. ریشه چالشها به گفته حافظ شیرینسخن: «بر سر دنیای دون» است (نزاع بر سر دنیای دون مکن حافظ). جنبشهای اسلامی گردبادهای ویرانگری هستند که از قعر تاریخ سر بر میآورند تا زندگی امروزین مردم را تباه کنند.
سه نقطه عطف
شکستهای ایران از روسیه در سده نوزدهم زنگ ضرورت تغییرات نو را در ایران به صدا درآورد. تحولات نوین در ایران در یک روند ۷۳ ساله در سه مرحله پدیدار گردید:
۱- انقلاب مشروطیت که نهادهای سیاسی نوین و قانون اساسی دمکراتیک از آن سر برآورد.
۲- اصلاحات ارضی و اجرای برابری حقوقی جنسی در سال ۱۳۴۱ که در آن اساس نظام ارباب رعیتی ملغی شد و نیمی از جمعیت کشور یعنی زنان قادر به اجرای حقوقی گردیدند که قانون اساسی مشروطیت به آنها اعطا کرده بود اما ارتجاع مانع از اجرای آن شده بود. با این اصلاحات راه برای نوسازی های مدرن اقتصادی گشوده شد.
۳- آغاز باز شدن فضای سیاسی با هدف برقراری دمکراسی از سال ۱۳۵۶ و واکنش خشونتآمیز اسلامگرایان و متحدین آنها علیه گشایش فضای باز سیاسی.
برقراری دمکراسی بزرگترین نگرانی طرفداران استبداد در طول دوران ۷۳ ساله مشروطیت بوده است. در درازای دوران حکومت قانون اساسی مشروطیت توطئههای فراوانی برای مسدود نگاه داشتن فضای سیاسی و آزادی احزاب به عمل آمد. اقدام به ترورهای سیاسی از جمله این اقدامات بود.
نظریههای انحرافی درباره قانون اساسی مشروطیت
وضع یک قانون اساسی دمکراتیک به تنهایی تضمینی برای استقرار دمکراسی نیست. قانون اساسی دمکراتیک چارچوب حقوقی، نهادهای سیاسی و اهداف را مطابق روند عمومی قانون اساسیگرایی (کنستیتوشونالیسم) مشخص میکند. ایجاد نهادها و تحقق هدفهای قانون اساسی به نیروهای اجتماعی، تمایلات آنها، شرایط بینالمللی و بسیاری از عوامل دیگر وابسته است. به عبارت دیگر استقرار دمکراسی و اجرای دمکراتیک حقوق، یک روند است و نه یک واقعه آنی!
تعدادی از نویسندگان و اهل سیاست به چنین روندی باور ندارند و دمکراسی را امری ناب میپندارند که گویا بایستی بلافاصله پس از انقلاب مشروطیت ظهور میکرد و عدم ظهور آن را دلیلی میگیرند بر شکست انقلاب مشروطیت. درباره زمان شکست انقلاب مشروطیت بین این متفکران اتفاق نظر وجود ندارد، بعضی بلافاصله پس از انقلاب، برخی پس از ۲۸ امرداد ۱۳۳۲ و بعضی نیز پس ۱۳۴۲ (به زعم آنان آغاز دیکتاتوری مطلق ) مشروطیت ایران را عقیم و شکستخورده اعلام میکنند. بعضی دیگر نیز اساسا انقلاب مشروطیت را بازی پابرهنگان و مردم آن دوران را نابالغ و ایران را شایسته دمکراسی و چنان قانون اساسی که آنها آنرا ترجمه ناشیانهای از قانونهای اساسی غرب معرفی میکنند، میدانند. در سالهای پیش و پس از انقلاب اسلامی آثار زیادی با چنین دیدگاههایی نوشته شده و روانه بازار گردیده است.
قانون اساسی گرایی و استقرار دمکراسی به منزله یک روند تا ۱۳۵۷ در ایران جریان داشت. مشروطیت ایران هرگز شکست نخورد بلکه گام به گام با از میان برداشتن موانع دمکراسی به سوی آن حرکت میکرد. مطابق این روند، آزادی کامل احزاب سیاسی در راستای ثبات سیاسی، رونق اقتصادی، توسعه حقوق اجتماعی و برابر حقوقی، رشد آموزش معنا پیدا میکرد. آزادی بیقید و شرط احزاب سیاسی در سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۳۰ وجود داشت و کار چنان آزادی که از ضعف حاکمیت ملی و اشغال کشور برآمد کرده بود، جز هرج و مرج حاصلی به بار نیاورد. رواج ترور اسلامی از جمله موانع بزرگ استقرار دمکراسی در ایران بوده است که به آن اشاره میگردد.
ترور، مهمترین مانع استقرار دمکراسی سیاسی در ایران
هرگونه اصلاح اجتماعی و سیاسی مستلزم ثبات سیاسی پایدار در جامعه است. ترور خطرناکترین وسیله برای بر هم زدن ثبات سیاسی است. در سالهای پس از جنگ دوم از این ابزار بطور موثر استفاده شد. در شرایط اشغال نظامی و پیامدهای آن نهاد سلطنت مهمترین نهاد حفظ ثبات به شمار میآمد. ترور شاه به معنی ترور قانون اساسی و بهم ریختن بنیادهای رسمی و قانونی کشور بود. اسلامگرایان چنین تروری را سازمان دادند و به اجرا درآوردند.
ترور شاه در سال ۱۳۲۷ توسط ناصر فخرآرایی خبرنگار نشریه «پرچم اسلام» انجام شد. سید عبدالکریم فقیهی شیرازی صاحب امتیاز این نشریه اسلامگرا درباره هدف از انتشار نشریه مینویسد: «مرام ما مبارزه با جهل و بیدینی است. و آرزوی ما این است که جهان را به زیر پرچم قرآن و اسلام زنده و جاوید ببینیم».
ترور دیگر در ۱۳۴۴ به وسیله سربازی از گارد شاهنشاهی انجام شد. طراحان این ترور عدهای از مائوئیستهای تحصیلکرده بودند که سابقه عضویت در کنفدراسیون خارج از کشور داشتند. آنها هدف خود را از ترور شاه براندازی نظام مشروطیت از طریق جنگ چریکی اعلام کردند.
اما مهمترین گروه تروریستی که در دهه بیست ایجاد شد «جمعیت فداییان اسلام» بود. این گروه بنیادگرا در ۱۳۲۴ به وجود آمد. رهبر آن نواب صفوی بود و پشتیبانان قدرتمندی درون روحانیت داشت. ترور مصلح بزرگ اجتماعی احمد کسروی، ترورهای عبدالحسین هژیر و علی رزمآرا نخستوزیران وقت از جمله اعمال تروریستی این اسلامگرایان افراطی است. بقایای این گروه با نام «موتلفه اسلامی» در سازماندهی شورش ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ خمینی نقش مهمی ایفا کرد. ترور حسنعلی منصور نخستوزیر در کارنامه تروریستی این گروه ثبت شده است.
«موتلفه اسلامی» در تامین تدارکات عملی انقلاب ۱۳۵۷ نقش مهمیداشت و پس از انقلاب زندانهای رژیم اسلامی زیر کنترل آنها قرار گرفت.
سازمان مجاهدین خلق نیز با ایدئولوژی اسلامی که باب سلیقه دانشجویان باشد در ۱۳۴۴ شکل گرفت، و اقدام به یک رشته ترور با عنوان مبارزه مسلحانه کرد. ایدئولوژی اسلامی این سازمان چه در پیش و چه در پس از انقلاب با ایدئولوژی بنیادگرایان حوزهای متفاوت بود و این تفاوت به تقابل خونین آنها با رژیم انجامید. در ۱۳۴۹ سازمان تروریستی کمونیستی چریکهای فدایی خلق نیز به وجود آمد و با یکسری ترور که به نام «خلق قهرمان ایران» انجام شد راه را برای آزادیهای سیاسی دشوارتر کرد.
«نهضت آزادی» نیز با ایدئولوژی اسلامی و «جبهه ملی» سکولار و شبکههای مذهبی رنگارنگ از این ترورها که مجریان آن اغلب جوانانی سادهدل و ناآگاه بودند، استفاده سیاسی کردند تا به مسئولا ن نظام مشروطیت بقبولانند که کشور در بحران سیاسی عمیقی در حال غرق شدن است و گویا کمونیستها در کمیناند که به زودی قدرت را به دست گیرند.
شاخکهای شبکههای اسلامی تا درون دربار نیز نفوذ کرده بود. همه این جریانها با اسم رمز مبارزه با دیکتاتوری شاه، اساس مشروطیت و براندازی نظام را نشانه رفته بودند. باز شدن فضای سیاسی در ۱۳۵۶ راه را برای رهبری خمینی رهبر معنوی گروه تروریستی موتلفه اسلامی و مرجع تقلید بنیادگرایان گشود. نهضت آزادی و جبهه ملی با شعار «جمهوری اسلامی ایجاد باید گردد» در تهران و خمینی با شعار «شاه باید برود» در پاریس، مشروطیت و حکومت قانون را هدف قرار دادند.
روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ هدف بیگانگان در بهم زدن ثبات سیاسی ایران با اهداف دشمنان داخلی مشروطیت بر یکدیگر انطباق یافت و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. حالا ۴۲ سال است که دود آتش اسلامیسم چشمان مردمی را که سادهدلانه به دنبال فریبکاران سیاسی راه افتادند میسوزاند.
عاقبت کار چهار ایدئولوژی
این ایدئولوژیها سرشت کم و بیش متفاوتی دارند ولی سرنوشت آنها واحد است: ننگ و بدنامی!
کمونیسم از خانواده چپ برآمد کرد، گسترش جهانی یافت و اندکی بیش از هفتاد سال عمر کرد و در پایان از درون پاشید. پیکر رهبر و بنیانگذار آن ولادیمیر ایلیچ لنین پس از مرگ مومیایی شد و بدن مومیایی شدهاش در تابوتی شیشهای گذاشته شد و مومنان کمونیست تا چندی پیش میتوانستند مستقیم ایدئولوگ حزب بلشویک و نابغه دیکتاتوری پرولتاریا را زیارت کنند.
دولتهای فاشیست و نازی با جنگ بساطشان برچیده شد. موسولینی با گلوله به قتل رسید و هیتلر پس از قطعی شدن شکست در جنگ با شلیک گلوله خودکشی کرد و جسدش سوزانده شد.
روح الله خمینی پس از آنکه جمع زیادی از وفاداران مشروطیت و حکومت قانون را بدون محاکمه در پشت بام محل اقامتاش تیرباران کرد ، و آنگاه در جنگی ۸ ساله با عراق صدها هزار جوان ایران را به کشتن داد و یا معلول کرد، و پس از آنکه فرمان قتل هزاران زندانی ضد دولت اسلامی را صادر کرد و آنها را به قتل رساند، با آرامش کامل بر روی تخت بیمارستانی در شمال تهران جان سپرد و جنازهاش در جنوب تهران مدفون گردید و بر گور او گنبد و بارگاه عظیم ساخته شد تا گویای عظمت ایدئولوژی منفور او باشد.
اما چه قتل موسولینی با گلوله و چه خودکشی هیتلر و چه جسد مومیایی لنین و چه خمینی در قبر مجللاش، همگی به قعر تاریک تاریخ و ننگ ابدی سرازیر شدهاند.